رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما زدلش کین به در نبرد
در سنگ خاره قطره ی باران اثر نکرد
ماهی و مرغ دوش نخفت از فغان من
وان شوخ دیده بین که سر از خواب بر نکرد
می خواستم که می رمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به من چو نسیم سر نکرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
جانا کدام سنگدل بی کفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
شوخی نگر که مرغِ دلِ بال و پر کباب
سودای خام عاشقی از سر به در نکرد
حافظ حدیث عشق تو از بس که دل کشست
نشنید کس که از سر رغبت ز بر نکرد
حافظ